پسرک خوابش نمیبرد… حال خوشی نداشت..و ترسیده بود… از بیرون اتاق صداهای عجیبی میومد… صدایی مثل جیغ و ناله…و خنده هایی…که تن هر موجود زنده ای را به رعشه می انداخت ..
با ترس چشمان خود را بسته بود … بعد از چند دقیقه صدای پایی امد که به در اتاق نزدیک میشد.. اشک چشمان پسر را خیس کرده بود..با ترس پتو را روی خودش کشید و چشمانش را بست ولی از لای چشمش به در اتاق نگاه میکرد کم کم صدای قدم ها متوقف شد…و دستگیره در تکانی خورد …پسرک اب دهان خود را قورت داد…و بعد ..موجودی در حالی که جنازه بی سر مادر و پدر پسرک را در دست داشت به انجا امد …و با خون چیزی روی دیوار نوشت… و به سمت زیر تخت پسرک خزید….پسر خودش را به خواب زده بود ولی تلاش میکرد که نوشته روی دیوار را بخواند …کم کم توانست …چشمانش گشاد شد …روی دیوار نوشته بود:میدانم که بیداری… و بعد دستی از زیر تخت بیرون آمد.