داستان کوتاه ترسناک مهمان ناخوانده

داستان کوتاه ترسناک مهمان ناخوانده

غروب یک روز پاییزی بود. مریم همیشه در این ساعت از روز برای قدم زدن به پارک محله می‌رفت. اما امروز چیزی متفاوت بود. باد شدیدی می‌وزید و برگ‌های درختان به شدت تکان می‌خوردند. مریم در حال قدم زدن در مسیر همیشگی بود که ناگهان صدای عجیبی شنید. انگار صدای پارس یک حیوان! مریم سرعت قدم‌هایش را بیشتر کرد. اما صدا نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. مریم به دویدن افتاد و با تمام قدرت به سمت خانه‌اش می‌دوید. وقتی به خانه رسید، در را محکم بست و نفس نفس زنان روی زمین دراز کشید. اما هنوز می‌توانست صدای پارس را از پشت در بشنود…

مریم مضطربانه در اتاق نشسته بود و به صداهای پشت در گوش می‌داد. ناگهان صداها قطع شدند. مریم کمی آرام گرفت، اما همچنان نگران بود. چند دقیقه گذشت و مریم تصمیم گرفت کمی در را باز کند و بیرون را نگاه کند.

آهسته در را باز کرد. در نیمه تاریکیِ غروب، چیزی نمی‌دید. اما ناگهان چشمش به سایه‌ای تاریک در کنار درخت افتاد. سایه کمی تکان خورد. مریم دقت کرد، یک سگ بزرگ بود! اما چرا تا به حال ندیده بودش؟

سگ ناگهان برگشت و با چشم‌های قرمز رنگش به مریم خیره شد. مریم وحشت‌زده در را بست و قفل کرد. صدای پارس سگ بلندتر شد. مریم عقب‌عقب رفت و وسط اتاق ایستاد، نمی‌دانست چه کند. صداها نزدیک‌تر می‌شدند، انگار سگ وارد خانه شده بود…

مریم وسط اتاق ایستاده بود و نفس‌های تند و عمیق می‌کشید. ناگهان صدای چنگ زدن چیزی به در اتاقش را شنید. قلبش تندتر می‌زد. صدا نزدیک‌تر می‌شد. مریم عقب‌عقب رفت تا به دیوار رسید و خودش را در گوشه‌ای پنهان کرد.

در باز شد و سگ سیاه بزرگی وارد اتاق شد. چشم‌های قرمزش در تاریکی می‌درخشید. سگ آرام جلو آمد. مریم سعی کرد خودش را عقب‌تر بکشد اما دیگر جایی برای رفتن نداشت. سگ نزدیک‌تر آمد و دندان‌های تیزش را نشان داد. مریم جیغ بلندی کشید. سگ غرش کرد و به سمتش پرید…

ناگهان مریم از خواب پرید و نفس نفس می‌زد. اتاق در سکوت و تاریکی بود. ظاهرا همه چیز یک کابوس بوده است. مریم سعی کرد آرام بگیرد. اما هنوز می‌توانست چشم‌های قرمز سگ را در ذهنش ببیند…

دسته بندی شده در: